سرخط خبرها

ما همه یک ملت هستیم | کودکی و انقلاب

  • کد خبر: ۴۴۳۲۱
  • ۰۳ مهر ۱۳۹۹ - ۰۹:۳۰
ما همه یک ملت هستیم | کودکی و انقلاب
رزمنده جوان دوران دفاع مقدس سال ۱۳۴۸ در چهارراه میدان بار مشهد متولد شد. از همان سن کم در فضا‌های مختلف شهری و اجتماعی زیست و با دوستان ارزشمندی آشنا شد.
سید مصطفی بهشتی | شهرآرانیوز؛ همه چیز از روز آخر تابستان شروع شد؛ البته شاید هم قبل‌تر، شاید از آنجایی که قدرت‌های بین‌المللی ترس پا گرفتن یک حکومت اسلامی را در منطقه داشتند. هر چه بود این روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ بود که اولین جرقه جنگ را ارتش رژیم بعث عراق زد. ارتش عراق به تصور اینکه می‌تواند با یک حمله تمام عیار به راحتی تا تهران پیش رود یا حداقل اینکه خوزستان را بگیرد به مرز‌ها و شهر‌های مرزی تعرض کرد و با مقاومت جانانه نیرو‌های ارتش جمهوری اسلامی ایران مواجه شد و هزینه‌های سنگینی را هم متحمل شد. دیری نپایید که با ادامه‌دار شدن جنگ گروه‌هایی از مردم در اندیشه تشکیل نیرو‌های مردمی و بسیجی برآمدند و بسیاری از جوانان و حتی بزرگ‌تر‌ها با قلبی پر از عشق وطن، در حالی که خود را در خطر شهادت می‌دیدند راهی مرز‌ها شدند تا مبادا دشمن متجاوز به برنامه‌های خصمانه خود دست یابد.
آن روز‌ها پوشیدن لباس خاکی بسیج یا لباس پلنگی یا سبزرنگ ارتش اتفاق عجیبی نبود هرکس مملکت و ناموس خود را در خطر تعرض می‌دید راهی میدان می‌شد؛ اما حالا که بیش از ۳۰ سال از آن روز‌ها می‌گذرد به این فکر کرده‌ایم که اگر ما بودیم چه می‌شد؟ میدان جنگ زمین بازی و رقابت نیست و حتی زمین جنگ رو در رو هم نیست، فقط یک نفر با اسلحه از روبه‌رو نمی‌آید؛ بلکه هر لحظه امکان دارد، بمب و خمپاره‌ای چند متر دورتر منفجر شود و جان انسان را بگیرد. حالا ما در آرامش زندگی می‌کنیم؛ در حالی که برای آرامش این روز‌ها در سالیان دور خون‌هایی ریخته شده است و یک بار دیگر به هفته دفاع مقدس رسیده‌ایم تا آن روز‌ها را گرامی بداریم. همان‌طور که در یادداشت صفحه ۲ اشاره کردم چه بهتر که بتوانیم این ایام را فراتر از یک مناسبت تصور کنیم و تلاش کنیم از آن درس بگیریم. در همین راستا به سراغ یکی از رزمنده‌های آن روز‌ها رفتیم تا از روز‌های اسارتش که بیش از ۲۳۰۰ روز است برای ما بگوید و درس ایثار بگیریم.

کودکی و انقلاب

من محو خدایم/ خدا آن من است
هر صبح مجوییدش/ که در جان من است
خداوند بالا و پستی تویی/ ندانم چه‌ای هرچه هستی تویی
همین چند بیت شعر که آغاز گفت‌وگوی من با علیرضا سروش امین بود، در اینجا هم آوردم تا بیشتر با طبع شخصیتی او که علاقه‌مند به شعر و ادبیات است، آشنا شویم. این رزمنده جوان دوران دفاع مقدس سال ۱۳۴۸ در یکی از محله‌های قدیمی مشهد در محدوده چهارراه میدان بار متولد شده است. فرزند ارشد خانواده بود و در خانواده‌ای رشد کرد که ارتباطات اجتماعی قوی داشته‌اند به همین واسطه از همان سن کم در فضا‌های مختلف شهری و اجتماعی زیست و با دوستان ارزشمندی آشنا شد. به گفته خودش در سن کم به مسجد سوزنچی که از مساجد فعال در زمان انقلاب بود رفت‌وآمد داشت و شخصیت او در آن زمان شکل گرفته است.
آشنایی و علاقه‌مندی به فعالیت‌های انقلابی در همان سن کم در ذهن علیرضا سروش امین شکل گرفته است. خودش در این‌باره توضیح می‌دهد: «حدود ۹ سال داشتم که مرحوم کافی فوت شدند و از آن زمان هم از طریق مسجد و هم مدرسه پیگیر اخبار انقلاب بودم و در این عرصه فعالیت داشتم.
 
در آن زمان بیش از هر کسی از شهید محسن فرازی که هم محله‌ای ما بود و حدود سه تا چهار سالی از من بزرگ‌تر بود متأثر شدم و بیشتر از او حرکت در مسیر انقلاب و رفتار‌های درست انسانی را آموختم. حضور در مسجد سوزنچی هم به واسطه اینکه واعظان توانمندی سخنرانی می‌کردند تشویقم می‌کرد تا بیشتر در این مسیر حرکت کنم. اولین فعالیتی هم که در مسیر انقلاب داشتم از مدرسه شروع شد. کلاس پنجم بودم و در مدرسه بزرگمهر درس می‌خواندم. در آن زمان با بچه‌ها در حیاط جمع می‌شدیم و با کوبیدن پا‌ها به زمین یک ریتم موزیک می‌گرفتیم و در ادامه شعار «مرگ بر شاه» را فریاد می‌کردیم، فضا هم به گونه‌ای بود که مدیران و معلمان مخالفتی نداشتند و فقط بعضی روز‌ها مدرسه را تعطیل می‌کردند.»
شخصیت علیرضا که در قبل از انقلاب نوجوان بود در آن زمان شکل گرفته است. با شور و هیجان زیاد اتفاقات انقلاب را دنبال کرد و در بعضی اتفاقات هم حاضر شد، به شکلی که سبب نگرانی والدین خود شد و آن‌ها، او را برای دور بودن از اتفاقات به خانه پدربزرگش فرستاده‌اند.
 
 

در جوار آرامستان

علیرضا سروش امین سال اول راهنمایی را که به پایان رساند با تصمیم پدرش برای جابه‌جایی خانه روبه‌رو شد. به گفته خودش پدرش تصمیم گرفته بود که خانه خود را بفروشد و با پول آن یک بنای خدماتی برای مردم نیازمند در حاشیه شهر بسازد و به زندگی مستأجری رو بیاورد. همین تصمیم پدرش سبب می‌شود؛ پس از جابه‌جایی خانه سال دوم راهنمایی را علیرضا در مدرسه‌ای در حاشیه بولوار خواجه‌ربیع بگذراند که در ادامه سبب اتفاقاتی برای او می‌شود.
 
علیرضا درباره این جابه‌جایی خانه پدری می‌گوید: «بعد از جابه‌جایی سال دوم راهنمایی به یک مدرسه در حاشیه بولوار خواجه‌ربیع رفتم. کلاس ما در طبقه دوم بود و نیمکتی که من می‌نشستم کنار پنجره و من دید کاملی نسبت به بیرون داشتم. آرامستان خواجه‌ربیع هم از پنجره کلاس دیده می‌شد. در آن زمان جنگ شروع شده بود و هر هفته دو تا سه بار مراسم تشییع پیکر شهدای جنگ بود، هر وقت هم تشییع پیکر شهدا در این آرامستان انجام می‌شد، به‌کلی ذهن من در کلاس نبود. علامت سؤال بسیاری در ذهنم شکل می‌گرفت و از طرفی به این فکر می‌کردم که چگونه می‌شود یک انسان بعد از اینکه شهید می‌شود و روحش از بدنش جدا می‌شود هم نزد مردم و هم خداوند تا این اندازه، عزیز می‌شود؟ بسیاری مواقع به حدی غرق می‌شدم که معلم از من سؤال می‌کرد علیرضا حواست کجاست؟ بعضی روز‌ها قبل از مدرسه وارد آرامستان می‌شدم و همان ردیف اول شهدا به عکس‌ها و قبر‌ها نگاه می‌کردم و تحت تأثیر قرار می‌گرفتم و بعضا این حضور ساعت‌ها به طول می‌انجامید.»
 
خیریت جابه‌جایی از مرکز شهر به حاشیه شهر کم‌کم خود را نشان می‌دهد. علیرضا هر روز خودش را به جوانانی که راهی جبهه می‌شدند نزدیک‌تر می‌بیند. این رزمنده روز‌های جنگ در ادامه درباره حسش برای همراهی با بسیجیان بیان می‌کند: «با آن سن کم به یک باره ذهنم بسیار درگیر شد، حتی بیشتر از قبل، به خودم گفتم این جنگ بی‌گمان روزی تمام می‌شود نشود که آن روز برسد و من هیچ سهمی برای حضور در این میدان نداشته باشم، ترس داشتم ترسم از این بود که هر لحظه امکان دارد خبر پایان جنگ برسد و من نرفته باشم. به نظر انگیزه رفتن به جبهه در وجودم شکل گرفته بود.»
 
 

رضایت مادر به دست رضا (ع)

سروش امین در حدود پانزده‌سالگی تصمیم خود را برای حضور در جبهه گرفت. او در این باره می‌گوید: «موضوع را با مادرم مطرح کردم که مخالفت کرد و اجازه نداد به میدان جنگ بروم. چاره را پیش امام رضا (ع) دیدم پیاده از خواجه‌ربیع تا حرم آمدم و در حالتی که دلم شکسته بود، به حرم رسیدم و از امام رضا (ع) خواستم که خودش راه را برایم باز کند. حتی با امام رضا (ع) معامله کردم و گفتم اگر کاری کنی که بروم برمی‌گردم و در حرم به شما خدمت می‌کنم؛ البته آن زمان هنوز صحبتی از خادم افتخاری نبود. چند روز بعد از طریق پایگاه بسیج کارم را پیگیری کردم و فقط امضای مادرم پای رضایت‌نامه اعزام مانده بود که معجزه‌ای اتفاق افتاد، مادرم گمان می‌کرد که من را به واسطه سنم نمی‌برند، امضا کرد و گفت: «کسی که تو را نمی‌برد.» کار‌ها را انجام دادم وقتی کار به صف اعزام رسید به واسطه جثه درشتی که داشتم کسی از من شناسنامه نخواست و توانستم رد شوم.»
حالا وقت آن رسیده بود که علیرضا سروش امین به آرزوی خود برسد. آرزویی که خیلی هم برای رسیدن به آن منتظر نماند. اولین مرحله از کار او، برای اینکه بتواند به عنوان یک رزمنده به وطنش خدمت کند، فرا گرفتن آموزش‌های نظامی بود. او در این باره می‌گوید: «در ابتدای اعزام راهی تربت جام شدیم که در آنجا ارتش یک پادگان بزرگ داشت و قسمتی از آن به آموزش بسیجیان داوطلب حضور در جبهه، اختصاص داشت. به نوعی فعالیت جبهه‌ای من از همان‌جا آغاز شد، در این مکان تعدادی از اسرای عراقی هم نگهداری می‌شدند، در طول دوره آموزش، نگهبان فضا و اسرا هم بودم غافل از اینکه قرار است روزی خودم اسیر شوم. بعد از آموزش به مشهد برگشتیم و این در حالی بود که مهیای عملیات خیبر می‌شدیم و البته خودمان خبر نداشتیم. با خانواده‌ها وداع کردیم و این برای من اولین و آخرین وداع قبل از ۷ سال اسارت بود.»
 
 

اسیر خیبر

علیرضا سروش‌امین در ادامه از رهسپار شدنش تا اسارت را تعریف می‌کند و می‌گوید: «پس از وداع با خانواده در مشهد به تهران و از آنجا به ایلام و در ادامه به شط‌علی و سپس به جزیره هورالهویزه رفتیم و مهیای عملیات بزرگ خیبر شدیم. عملیات از غرب آغاز شد و قرار بود ما تا نزدیکی بصره، پیش برویم.
 
کیلومتر‌ها هم وارد خاک عراق شده بودیم، در چنین وضعیتی با یک لشکر کاملا مدرن و زرهی مواجه شدیم که تا دندان به سلاح‌های به‌روز غربی و شرقی مجهز شده بودند. دو تا سه هفته در آنجا زمان را گذراندیم بعد از آن به روستایی به نام القرنه رفتیم. در این وضعیت به صورت گازانبری از جهت‌های مختلف به ما حمله شد و هواپیما‌های ملخی هم بمب‌های شیمیایی را روی سر ما می‌ریختند. فرماندهان در این شرایط تصمیم به عقب نشینی گرفتند. گردان و گروهان ما آخرین نفراتی بودند که عقب‌نشینی می‌کردند. ما به همراه همرزمان خود بعد از ۳ هفته پیکار سخت در حال عقب‌نشینی بودیم که یک خمپاره، بین من و حاج‌محمد کرامتیان که هنوز هم با او در ارتباط هستم منفجر شد و هر دو دچار حادثه و جراحت شدید شدیم. ترکش به پا و قفسه سینه من برخورد کرد به نحوی که قفسه سینه من باز شد و از هوش رفتم. زمانی که چشمانم را باز کردم متوجه شدم داخل سنگر هستم و صدای عربی اطراف سنگر می‌پیچد، متوجه شدم که نیرو‌های عراقی پیش آمده‌اند و امدادگران مرا داخل سنگر جا گذاشته بودند. یک سرباز با هیکل درشت داخل سنگر بود که تا متوجه شد چشمم را باز کردم رگبار اسلحه را به سمت من گرفت به نحوی که وقتی گلوله از مقابل صورتم عبور می‌کرد، گرمای آن را حس می‌کرد. دو بار این کار را کرد برای بار سوم که چشمم را باز کردم متوجه شدم که می‌خواهد خشابش را عوض کند. در این زمان یک سرباز عراقی وارد شد و گفت: «لا، لا، طفلی، روح» به این معنی که «او بچه است او را نکش برو» سپس جلو آمد. یک عکس از امام خمینی (ره) روی سینه‌ام بود، آن را درآورد روی چشمان خود گذاشت، بوسه‌ای هم بر پیشانی من زد. من را از سنگر بیرون آورد و به من گفت «تو را به خدا می‌سپارم.» این اتفاق در آن شرایط عجیب بود. می‌دیدم که برخی سربازان عراقی بین جمعیت مجروحان حرکت می‌کنند و تیر خلاص می‌زدند. احساس کردم در حالتی هستم که باید بین شهادت و حیات یکی را انتخاب کنم، من تا قبل از آن به شهادت فکر نکرده بودم، فکر می‌کردم به خدا نزدیک شده‌ام؛ ولی من مهیای شهادت نبودم دوست داشتم برگردم و دوباره بجنگم، چرا که لیاقت شهادت نداشتم. در این حالت که دچار درد و تشنگی بودم من و چند مجروح دیگر را در یک ماشین روی همدیگر انداختند به نحوی که تعدادی از بچه‌ها از فشار و ضربه‌هایی که در راه براثر بالا و پایین رفتن ماشین خوردند، شهید شدند. این قسمت را خلاصه کنم که بعد از بستری و چند نوبت جراحی و عمل بین دو بیمارستان مختلف مرا به موصل محل نگهداری اسرا بردند. این شروع دوره اسارت من بود.»
 
 

شکنجه با دفع ترکش

علیرضا درباره شکنجه‌های دوره اسارت همه که در این سال‌ها فقط چیز‌های درباره آن‌ها شنیده‌ایم، این گونه روایت می‌کند: «در دوره اسارت به شکل‌های مختلف و به بهانه‌های مختلف اسرا را شکنجه یا تنبیه می‌کردند. در روز‌های اولی که اسیر شده و در آسایشگاه مجروحان نگهداری می‌شدم من را برای هواخوری به بیرون از آسایشگاه بردند. سرباز عراقی که گویا در اردوگاه اسرا را بسیار شکنجه می‌داد و انسان قدرتمندی بود، در حال حرکت بین اسرا وقتی به من رسید، من به واسطه شرایطی که داشتم از جای خودم بلند نشدم او گفت بلند شو، دو نفر از اسرا کمکم کردند تا بلند شوم و به دیوار تکیه کنم. در این حالت یک سیلی به صورت من زد که یک روز بیهوش بودم و وقتی به هوش آمدم متوجه شدم نصف صورتم کبود شده و چشم و دهانم باز نمی‌شود.
شکنجه‌هایی که بر علیرضا سروش و همراهانش تحمیل شده یک اتفاق خوب و البته دردناک هم داشت. او ماجرا را این‌گونه تعریف می‌کند: «بعد از مدتی به آسایشگاه شماره ۱۱ رفتم که افراد سالم نگهداری می‌شدند. این در حالی بود که هنوز دچار جراحت بودم. یکی از برنامه‌های نیرو‌های عراقی این بود که در زمان قبل یا بعد از آمار، اسرا را از تونل وحشت رد می‌کردند و در این مسیر به هر نحوی که شده با چوب، نبشی، لگد، کابل و... اسرا را می‌زدند. وضعیت من تا سلامت فاصله زیادی داشت، به همین دلیل ۳ نفر از اسرا گفتند که هنگام عبور از مسیر اطراف من می‌ایستند تا ضربه‌ای به من نخورد. در این حالت فردی که از پشت مراقب من بود با یک ضربه سنگین افتاد و بعد از آن ضربه‌ای سهمگین بر پشت من فرود آمد و من بی‌هوش شدم. بعد از ۳ ساعت که به هوش آمدم مدام سرفه می‌کردم و خون از دهانم خارج می‌شد، همراهان برای من تشت کوچکی آورده بودند که لباسم کثیف نشود. سرفه‌ها شدیدتر شد به نحوی که لخته‌های خون بزرگ از قفسه سینه من کنده می‌شد به یک باره با درد زیاد یک سرفه کردم و دوباره بیهوش شدم. بعد از ساعتی که دوباره به هوش آمدم، یکی از اسرا فلزی را به من داد که داخل تشت افتاده بود. متوجه شدم ترکشی را که با جراحی و عمل نتوانسته بودند خارج کنند با سرفه و درد شدید از بدنم خارج شده است.»
 
 

حرکت با پای دل

این رزمنده و جانباز دوره دفاع مقدس در ادامه درباره برخی حاشیه‌هایی که درباره دلایل رفتن رزمندگان به میدان جنگ در آن زمان مطرح می‌شود هم بیان می‌کند: «عده‌ای می‌گویند که نوحه‌های آقای آهنگران یا تبلیغات گسترده سبب می‌شد که افرادی به عنوان رزمنده، راهی میدان جنگ شوند، بله هم نوحه آهنگران بود هم تبلیغات؛ اما برای اینکه از جا بلند شوی باید یک حس از درون شکل بگیرد. این حرف‌ها ارزش کار برخی ایثارگران را زیر سؤال می‌برد و حرف درستی نیست تا کسی خودش نخواهد و دلش این میدان را طلب نکند با نوحه و تبلیغات پا در این عرصه نمی‌گذارد. در آن زمان که رادیو و تلویزیونی در روستا‌ها نبود؛ ولی بسیاری از جوانان از همین فضا‌ها وارد میدان شدند. این را بگویم و اضافه کنم که برای اینکه شما بخواهید یک محصول را برداشت کنید باید عوامل مختلفی هماهنگ باشند، به عنوان، مثال بذر خوب، طبیعت خوب، خاک حاصلخیز و آب لازم است. در اوایل انقلاب هم عوامل مختلف دست به دست هم می‌داد که چنین رویکرد و طرز فکری در ذهن افراد شکل بگیرد. این فکر وطن دوستی است که انسان را ترغیب به حضور در چنین میدانی می‌کند.»
 
 

شهید زنده

در روز‌هایی که علیرضا سروش امین در اسارت بود و دوره درمان را با کمترین امکانات سپری می‌کرد، تصور هم‌رزمان او بر این بود که وی در حین عملیات شهید شده است و همین خبر را هم به خانواده‌اش می‌دهند. پدر و مادر علیرضا برای جوان پانزده‌ساله‌شان به سوگ می‌نشینند و او را شهیدی می‌پندارند که از بین آن‌ها رفته است؛ اما زمانی که بعد از حضور نمایندگان صلیب سرخ در اردوگاه شرایط فراهم می‌شود که اسرا نامه‌ای را برای خانواده بفرستند نامه علیرضا هم مانند دیگر اسرا به خانواده‌اش می‌رسد. بعد از ۹ ماه شرایط به یک باره عوض می‌شود تا این بار پدر و مادرش به جای تحمل داغ فرزند جوانشان باید به انتظار برگشت او بنشینند، انتظاری که بیش از ۷ سال به طول انجامید.
 
علیرضا در ادامه درباره روز‌های اسارت می‌گوید: «آن زمان اخبار را با روزنامه دنبال می‌کردیم، هر روز ۳ عدد روزنامه عراقی برای کل اردوگاه آورده می‌شد که من مسئول بودم آن را بین بچه‌ها تقسیم و سپس جمع‌آوری کنم. هر روز هم که عکسی از صدام در روزنامه بود بچه‌ها آن را پاره می‌کردند و من که مسئول توزیع و جمع‌آوری روزنامه بودم از سوی نیرو‌های عراقی اذیت و شکنجه می‌شدم. در بین اخبار دو خبر بچه‌ها را بسیار متأثر کرد، ابتدا خبر امضای قطع‌نامه و دیگری خبر رحلت امام خمینی (ره) که بسیار ناراحت کننده بود، چرا که بچه‌ها ارتباط بسیار معنوی با امام (ره) داشتند. همچنین در طول دوره اسارت سعی کردم شرایط مفیدی برای خودم و دیگر اسرا فراهم کنم، به همین دلیل، چون اهل شعر و هنر بودم، شعر می‌گفتم و برای دیگر بچه‌ها می‌خواندم یا نمایش‌نامه‌ای می‌نوشتم و گروه تئاتر تشکیل می‌دادیم و تئاتر اجرا می‌کردیم. در کنار آن به واسطه همراهی با برادران آذری‌زبان زبان آذری را هم به صورت کامل فرا گرفتم.» او در ادامه درباره روحیه اسرا در دوران اسارت می‌گوید: «روحیه بچه‌ها مناسب بود، به گونه‌ای که وقتی نیرو‌ها یا بازرسان صلیب سرخ می‌آمدند، می‌گفتند: «ما اردوگاه‌های اسرا را در جنگ‌های مختلف رفته‌ایم، شما یک تفاوت دارید و آن این است که ما هر وقت می‌آییم شما شاد هستید و افسردگی در شما نمی‌بینیم و به خوبی هم با هم سازش دارید و اصلا با هم درگیری یا دعوا ندارید.» اسارت شاید فرصتی باشد برای بهره‌برداری درست فکری و بازسازی شخصیتی، علیرضا سروش در این باره می‌گوید: «اسارت به من پیام ایثار و فداکاری را داد، ما در زمان و فضای اسارت برای یکدیگر جان می‌دادیم و مدام دغدغه کمک به همنوع خود را داشتیم. شاید؛ به همین دلیل است که اسارت راحت گذشت، راحتی که در زندگی امروز نیست چرا که ما الان هم اسیر هستیم. ما در دوره اسارت لقمه کمتر می‌خوردیم تا رفیق لقمه‌ای بیشتر بخورد و سیر شود، این گونه بود که مشکل یک نفر مشکل همه اسرا بود. نکته دیگر صداقت در اسارت بود، مهم است که برای ۷ سال هیچ دروغی بر زبان نیاوریم، چرا که نیازی نداشتیم دروغ بگوییم و وقتی برگشتم به کشور نمی‌دانستم معنی و مفهوم دروغ چیست.»
 
 

آموزه‌های اسارت

درس‌های دوره اسارت و جنگ برای امروز جامعه موضوع دیگری است که مورد اشاره علیرضا سروش‌امین قرار گرفت و او در این باره می‌گوید: «رمز موفقیت هر ملتی در از خودگذشتگی است. شهروندان یک کشور وقتی به جای اینکه فقط خود را ببینند همسایه و دوست و آشنا و مشکلاتشان را ببینند، شرایط توسعه کشور را رقم زده‌اند. از ویژگی‌های جبهه و جنگ که در نهایت سختی همه چیز را آسان می‌کرد، ایثار بود. یک رزمنده خودش را روی مین می‌انداخت تا هم‌رزمش از روی تن او عبور کند. این روز‌ها هم به از خودگذشتگی نیاز داریم اگر مردم ایثار کنند برای یکدیگر زندگی آن‌ها راحت‌تر می‌شود.»
 
سروش امین در بخش پایانی این گفتگو به خطری که ملت‌ها را تهدید می‌کند، اشاره و بیان می‌کند: «همان‌طور که اتحاد در کشور سبب توسعه می‌شود، تفرقه هم آفت یک کشور است، نباید تمایلات حزبی و جناحی برای تفرقه و از بین رفتن اتحاد شود. اگر خود را بر اساس صنف، سواد و کار و... تفکیک کنیم ضرر خواهیم کردم و به مشکل می‌خوریم، ما یک ملت هستیم و باید یک ملت متحد باشیم.» سال ۱۳۶۹ و بعد از گذشت حدود ۷ سال بالاخره زمان آن رسیده بود که علیرضا سروش امین مانند دیگر اسرا خانواده و وطن را ببیند، این اتفاق هم افتاد و پس از تحمل روز‌های سخت اسارت به وطن برگشت و خانواده‌اش را در آغوش گرفت؛ با این تفاوت که دو خواهر داشت که آن‌ها را ندیده بود. او بعد از پایان دوره اسارت تحصیل را از سر گرفته است و دوره کارشناسی و کارشناسی ارشد را در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته حقوق جزا گذرانده و اکنون کارمند معاونت اجتماعی دادگستری استان خراسان رضوی است.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->